۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

شیخ شهاب‌الدین سهروردی


به قلم دکتر پیشاهنگ

شیخ شهاب‌الدین سهروردی در سال 549 قمری در دهكده‌ سهرورد زنجان زاده شد. اینكه سال تولد او 549 است از شگفتی‌هاست، چراكه غالباً سال تولد بزرگانمان را نمی‌دانیم. زیرا بیشتر نام‌آورانمان از میان مردم عادی برخاسته‌اند و نویسنده‌ای هم نبوده است تا تاریخ تولدشان را ثبت كند.

دربرابر این بی‌خبری، از سال درگذشت بزرگان آگاهی بیشتری داریم، چون با تلاش‌های خود می‌بالیدند و به اشتهار می‌رسیدند ونام‌هایشان هم در روزگار ثبت می‌شد هم در دفترهای سرگذشت وتاریخ …
بجز سال تولد سهروردی كه از آن آگاهی داریم، این را هم می دانیم كه سهرورد آن روزگار چیزی بیشتر از یك آبادی كوچك بوده و داشمندانی نام‌آور داشته‌است كه از جمله‌ی آنها یکی همین شیخ اشراق خودمان است و دیگری شیخ شهاب‌ عمر سهروردی صاحب كتاب عوارف‌الوعارف. (1)


سهرورد واژه‌ای پارسی به‌معنی گل سرخ می‌باشد. سهرsuhr واژه‌ای فارسی باستان بوده که نخست به سخر suxr و سپس به سرخ sorx دگرگونی یافته‌است. ورد varda در فارسی باستان از واژه اوستایی ورذ varza گرفته شده که در دوران اشکانیان به ول val وvul و سپس در زمان ساسانیان به گلgul دگرگونی یافته است. (واژهای ورد عربی، رز اروپایی و ورت ارمنی همگی ازین ریشه‌اند.) (2)
حكیم ما، كودكی كه سالها بعد شیخ اشراق شد و چونان مانی پیامبر به گناه اندیشه‌ورزی، آزادگی، آزادمنشی و به فتوای فقیهان خشک‌مغز به شهادت رسید، در فضای نوینی دیده به‌جهان گشود، محیطی كه در و دیوار آن گواه وجود فرهنگ وتمدنی بود كه اكنون به گونه‌ای دیگر استمرار می‌یافت، فرهنگ وتمدن معنوی باستانی ایران كه نقشی ویژه و بس مهم در شكل گیری فرهنگ وتمدن معنوی و مینوی اسلام داشت.

علامه اقبال لاهوری دریادداشت‌های خود در بزرگ‌داشت تمدن و فرهنگ ایرانی می‌نویسد:
«اگر از من بپرسید بزرگ‌ترین حادثه‌ی تاریخ اسلام كدام است، بی‌درنگ به شما خواهم گفت : فتح ایران و جنگ نهاوند. جنگی كه به شكست نهایی سپاه ایران انجامید، نه‌تنها كشوری آباد و زیبا را نصیب تازیان كرد، بلكه تمدن وفرهنگی باشکوه و كهن را نیز در اختیار آنان گذاشت.
به زبانی دیگر عرب‌ها با ملتی آزاده روبه‌رو شدند كه قادر بودند از عنصر آریایی خودشان و دین سامی، تمدنی جدید به وجود آورد. تمدن اسلامی، محصول آمیزش تفكرات آریایی وسامی است. كودكی را ماند كه لطافت را از مادر آریایی وصلابت را از پدر سامی به ارث برده است. اگر اعراب ایران را نگرفته بودند بدون شک تمدن اسلامی ناقص می‌شد. با فتح ایران مسلمانان به همان اندازه سیراب شدند كه اسکندر مقدونی از فتح ایران.» (3)


دکتر علی شریعتی نیز تمدن اسلامی را نتیبجه برخورد اندیشه‌های والای آریایی با دین اسلام می‌داند. وی پس از برشمردن ویژگی‌های بسیار ارزشمند و نیکوی آریایی، تمدن اسلامی و مذهب تشیع را نتیجه طبیعی این تماس می‌داند. (4)

همان‌طور كه همگان می‌دانند شیخ اشراق با نوشته‌های خود سعی داشت، فرهنگ ایران باستان را زندگی تازه بخشد. او می‌اندیشید كه چرا باید چیزی راكه خود داشته‌ایم از بیگانه طلب كنیم. حكمت خسروانی که شهید اشراق پس از اسلام آن‌را برای نخستین بار در علوم کلامی و فلسفی وارد نمود، حاوی تمام مبانی فلسفه نور وظلمت ومسائل مربوط به آن (یعنی همه مطالب عرفانی آریایی) بوده است.

فردوسی و سهروردی همانند دو بال سیمرغ زبان، فرهنگ، تاریخ و عرفان ایرانی را از نابودی نجات بخشیده و آن‌را به اوج آسمان‌ها رساندند. پیش از شیخ اشراق، حكیم ابوالقاسم فردوسی در قالب داستان‌های حماسی، ادبیات فارسی و تاریخ ایران را از طوفان حوادث نجات بخشیده بود و اینک سهروردی عرفان آریایی و ایرانی را.

شیخ اشراق مانند فردوسی بزرگ واژه‌‌های خورشید، کوه قاف، زال، سیمرغ، رستم، اسفندیار، سام، آهوبره و ... را در کتاب‌های خویش بکار برده است. او در رساله عقل سرخ این واژه‌ها را در معانی ویژه‌ای بكارگرفته كه هر یك نمادی برای یك حقیقت فلسفی ، عرفانی ومعنوی بشمار می‌آیند.

شهید سهروردی داستان‌های شاهنامه را با تاویل عرفانی و نقد معنوی در رساله‌های خود (صفیر سیمرغ و عقل سرخ)آورده است. منظور او همانگونه که خود می گوید زنده کردن و جان دوباره بخشیدن به عرفان باستانی ایران است با دو یادگار قدیمی آن فریدون و کیخسرو (که دارای تجربه‌های عرفانی و فره ایزدی یا خوره می‌باشند). (5)

اینک چند نمونه از داستان‌های شاهنامه را از دیدگاه عرفانی شیخ اشراق با هم می‌خوانیم. (۶)


داستان زال:
« …پیر را گفتم شنیدم كه زال [روح روشن پرتاب شده در این دنیا] را سیمرغ [پرنده پر رمز و راز اوستا] پرورد ورستم اسفندیار رابه یاری سیمرغ كشت. پیر گفت بلی درست است. گفتم چگونه بود؟ »
« …گفت: چون زال از مادر در وجود آمد رنگ موی ورنگ روی سپید داشت. پدرش سام بفرمود كه وی رابه صحرا اندازند ومادرش نیز عظیم از وضع حمل وی رنجیده بود. چون بدید كه پسر كریه لقاست هم بدان رضا داد، زال را به صحرا انداخت. فصل زمستان بود وسرما، كس را گمان نبود كه یك زمان زنده بماند، چون روزی چند براین برآمد مادرش از آسیب فارغ گشت. شفقت فرزندش در دل آمد.
گفت یك باری به صحرا شوم وحال فرزند ببینم. چون به صحرا شد فرزند رادید زنده وسیمرغ وی رازیر پر گرفته. چون نظر برمادر افتاد تبسمی بكرد.
مادر وی رادربرگرفت وشیر داد، خواست كه سوی خانه آرد بازگفت تامعلوم نشود.كه حال زال چگونه بوده است كه این چند روز زنده ماند، سوی خانه نشوم. زال رابه همان مقام زیر پر سیمرغ فرو هشت واو بدان نزدیكی خود را پنهان كرد.
چون شب در آمد وسیمرغ از آن صحرا منهزم شد . آهوی برسر زال آمد وپستان در دهان زال نهاد چون زال شیر بخورد خود را برسر زال بخوابانید. چنان كه زال را هیچ آسیب نرسید مادرش برخاست وآهورا از سر پسر دور كرد وپسر راسوی خانه آورد. پیر را گفتم آن چه سر بوده است؟ پیر گفت من این حال از سیمرغ پرسیدم. سیمرغ گفت زال در نظر طوبی به دنیا آمد ما نگذاشتیم كه هلاك شود.»
آهوبره را به دست صیاد باز دادیم وشفقت زال در دل او نهادیم تا شب وی را پرورش می‌كرد وشیرمی‌داد وبه روز خود منش زیر پر می‌داشتم.


داستان رستم و اسفندیار:
« …گفتم حال، رستم واسفندیار؟ گفت چنان بود كه رستم از اسفندیار عاجز ماند واز خستگی سوی خانه رفت پدرش زال پیش سیمرغ تضرع‌ها كرد و در سیمرغ آن خاصیت است كه اگر آیینه‌ای یا مثل آن برابر سیمرغ بدارند هر دیده كه در آن آیینه نگرد خیره شود .
زال جوشنی از آهن بساخت چنانكه جمله مصقول بود ودر رستم پوشانید و خودی مصقول برسرش نهاد وآیینه‌های مصقول بر اسبش بست. آنگه رستم را از برابر سیمرغ در میدان فرستاد. اسفندیار را لازم بود در پیش رستم آمدن چون نزدیك رسید پرتو سیمرغ بر جوشن وآینه افتاد، از جوشن وآینه عكس بر دیده اسفندیار آمد، چشمش خیره شد، هیچ نمی‌دید. توهم كرد و پنداشت كه زخمی به هر دو چشم رسید زیرا كه دگر ان بدیده بود. از اسب در افتاد وبه دست رستم هلاك شد. پنداری ان دو پاره گز كه حكایت كنند و پر سیمرغ بود.»


دو پر سیمرغ:
اما این كه پنداری« آن دوپاره گز كه حكایت كنند دوپر سیمرغ بود. » آن دوپر تعبیری دیگر از دوشعاع پر قدرت خورشید است. نمادی از شعاع ظاهری خورشید یعنی درخت طوبی .
« …پیر را كه پرسیدم كه گویی در جهان همان یك سیمرغ بوده است؟ گفت آن كه نداند چنین پندارد واگر نه هر زمان سیمرغی از درخت طوبی به زمین آید واین كه در زمین بود منعدم شود معاً معاً، چنانكه هر زمان سیمرغی نیاید این چه باشد نماند وهم چنان كه سوی زمین می‌آید سیمرغ را طوبی سوی دوازده كارگاه [12 نشان زرتشتی] می‌رود . گفتم ای پیر این دوازده كارگاه چه چیز است ؟ »

درخت طوبی نماد خورشید و جسمانیت اوست كه در فلك چارم قرار دارد و سیمرغ نماد روحانیت، نور وتاثیر اوست كه موجب تداوم حیات در كره زمین است.

بامداد سیمرغ از آشیان خود به درآید و پر بر زمین باز گستراند، از اثر پر او میوه‌ای بردرخت پیدا شود و نبات برزمین. همانطور كه ملاحظه می‌شود، معنی مراد از پر سیمرغ دراینجا نور خورشید [مهر یا میترا] است.


منابع:
1- دکتر اصغر دادبه، ماهنامه آناهید، شماره 10
2- دکتر بهرام فره‌وشی، ایرنویچ، انتشارات دانشگاه تهران
3- علی ‌اصغر دادبه، همان
4- دکتر علی شریعتی، بازشناسی هویت ایرانی اسلامی
5- بهناز شکوری، اندیشمند تاجیک، ماهنامه آناهید، شماره 10
6- شیخ شهاب‌الدین سهروردی، رساله عقل سرخ
  • Digg
  • Sphinn
  • del.icio.us
  • Facebook
  • Google
  • Furl
  • Reddit
  • StumbleUpon
  • Donbaleh
  • Technorati
  • Balatarin
  • twitthis

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
یا در پی نیستی و هستی گذرد

می نوش که عمری که اجل در پی اوست

آن به که به خواب یا به مستی گذرد
  • Digg
  • Sphinn
  • del.icio.us
  • Facebook
  • Google
  • Furl
  • Reddit
  • StumbleUpon
  • Donbaleh
  • Technorati
  • Balatarin
  • twitthis

۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

هانس کريستين آندرسن پدر ادبيات کودک


هانس کریستین اندرسون (دوم آوریل 1805 – چهارم اوت 1875)، متولد شهر اُدنز (Odense) در دانمارک است؛ پسر یک کفاش فقیر و یک مستخدمه. در نوجوانی، به‌عنوان نقال نمایشنامه‌ها و خواننده به شهرت رسید. در چهارده‌سالگی به پایتخت، کپنهاک، عزیمت نمود و مصمم شد تا در صحنه‌ی تئاتر به موفقیت ملی دست یابد. اما به‌نحو تأسف‌باری ناکام ماند؛ اما دوستان بانفوذی در پایتخت پیدا نمود که جهت جبران تحصیلات ناقصش از او در مدرسه‌ای ثبت‌نام به عمل آوردند. از مدرسه متنفر بود، به‌طوری‌که در سن هفده‌سالگی در کلاس دوازده‌ساله‌ها حاضر می‌شد و مدام مورد تمسخر شاگردان و معلمان قرار می‌گرفت.

در 1829 اولین کتابش- شمارش یک پیاده‌روی (An Account of a Walking Trip)- منتشر شد. پس از آن به‌طور منظم کتاب‌هایی منتشر نمود. در ابتدا کتاب‌هایی که برای بزرگسالان نوشته بود به نظر خودش مهم‌تر از فانتزی‌هایش بودند، اما به مرور زمان دریافت که همین داستان‌های عامیانه وجوه پایداری از زندگی بشری و شخصیت داستانی را آشکارا و به شکلی مسحورکننده به تصویر می‌کشند. این امر دو پی‌آمد داشت. نخست این‌که دیگر داستان‌هایش را به‌عنوان سرگرمی‌هایی که مختص کودکان نگاشته شده در نظر نمی‌گرفت و دوم این‌که به‌جای بازگویی قصه‌های سنتی، نگاشتن داستان‌های خود را آغاز نمود.

او زمانی گفته که ایده‌های داستان‌هایش «مانند بذری کاشته‌شده در ذهنش هستند که تنها به بوسه‌ی تلألویی از خورشید یا قطره‌ی دارویی نیاز دارند تا بشکفند.» او به‌طرز ظریفی مردمی را که دوست می‌داشت یا از آن‌ها متنفر یود در قالب شخصیت‌های داستان‌هایش ارایه می‌داد: زنی که از پذیرش عشقش امتناع کرده بود در «ماهی‌بانوی کوچولو» (Little Mermaid) به شاهزاده‌ای احمق بدل می‌شود؛ زشتی و خباثتش، یا خیالپردازی‌های پدرش برای میراث‌خواری از یک خانواده‌ی قدرتمند و متمول، در «جوجه‌اردک زشت» (Ugly Duckling) بازتاب می‌یابد.
زادروز او به نام روز جهانی کتاب کودک نامگذاری شده‌است.
منبع : http://www.jenopari.com
  • Digg
  • Sphinn
  • del.icio.us
  • Facebook
  • Google
  • Furl
  • Reddit
  • StumbleUpon
  • Donbaleh
  • Technorati
  • Balatarin
  • twitthis

یادش به خیر.....


دخترك كبريت فروش (Den Lille Pige med Svovlstikkerne)


هوا خيلي سرد بود و برف مي باريد . آخرين شب سال بود .
دختري كوچك و فقير در سرما راه مي رفت . دمپايي هايش خيلي بزرگ بودند و براي همين وقتي خواست با عجله از خيابان رد شود دمپايي هايش از پايش درآمدند . ولي تنوانست يك لنگه از دمپايي ها را پيدا كند ..

پاهايش از سرما ورم كرده بود . مقداري كبريت براي فروش داشت ولي در طول روز كسي كبريت نخريده بود .

سال نو بود و بوي خوش غذا در خيابان پيجيده بود ..جرات نداشت به خانه برود چون نتوانسته بود حتي بك كبريت بفروشد و مي ترسيد پدرش كتكش بزند .

دستان كوچكش از سرما كرخ شده بود شايد شعله آتش بتواند آنها را گرم كند

يك چوب كبريت برداشت و آن را روشن كرد ، دختر كوچولو احساس كرد جلوي شومينه اي بزرگ نشسته است پاهايش را هم دراز كرد تا گرم شود اما شعله خاموش شد و ديد ته مانده كبريت سوخته در دستش است .

كبريت ديگري روشن كرد خود را دراتاقي ديد با ميزي پر از غذا . خواست بطرف غذا برود ولي كبريت خاموش شد

سومين كبريت را روشن كرد ، ديد زير درخت كريسمس نشسته ، دختر كوچولو مي خواست درخت را بگيد ولي كبريت خاموش شد .

ستاره دنباله داري رد شد و دنباله آن در آسمان ماند .

دختر كوچولو به ياد مادربزرگش افتاد . مادربزرگش هميشه مي گفت : اگر ستاره دنباله داري بيافتد يعني روحي به سوي خدا مي رود . مادر بزرگش كه حالا مرده بود تنها كسي بود كه به او مهرباني مي كرد

دخترك كبريت ديگري را روشن كرد . در نور آن مادر بزرگ پيرش را ديد . دختر كوچولو فرياد زد :‌مادر بزرگ مرا هم با خودت ببر .

او با عجله بقيه كبريتها را روشن كرد زيرا مي دانست اگر كبريت خاموش شود مادر بزرگ هم مي رود .همانطور كه اجاق گرم و عذا و درخت كريسمس رفت .

مادر بزرگ دختر كوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادي پرواز كردند به جايي كه سرما ندارد

فردا صبح مردم دختر كوچولو را پيدا كردند . در حاليكه يخ زده بود و اطراف او پر از كبريتهاي سوخته بودند .

همه فكر كردند كه او سعي كرده خود را گرم كند ،‌ولي نمي دانستند كه او چه چيزهاي جالبي را ديده و در سال جديد با چه لذتي نزد مادر بزرگش رفته است .
  • Digg
  • Sphinn
  • del.icio.us
  • Facebook
  • Google
  • Furl
  • Reddit
  • StumbleUpon
  • Donbaleh
  • Technorati
  • Balatarin
  • twitthis